عشق ممنوع


عشق ...عشق و عشق
وای بر من,تو همانی که امیدم بودی؟
تو همان چشم سیه,دلبر افسونگر من؟
هر چه کوشم مگر این حادثه باور نکنم
میدود یاد خطاهای تو در باور من

 

نويسنده: مصطفي | تاريخ: چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

13بدر خوش گذشت؟؟؟؟؟

.

نمی دونم چی شد سیزده بدر شد / گوشم از جیغ و داد و نعره کر شد

به یاد تعطیلات رفته از دست / غم و غصه کنارم همسفر شد

از آجیل شب عید مونده تخمه / تموم پسته ها زیر و زبر شد

رو پیچ و تاب سبز سبزه ی عید / گره از بخت ما هم کور تر شد

عروس تنگ من ، زندانی عید / از آن قصر بلوریش به در شد

دروغ سیزده هر ساله ی ما / عجب عیدی به نیکویی بسر شد !

نويسنده: مصطفي | تاريخ: چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

خنده دارترین عکسهای سال90

برین ادامه مطلب رو ببینین7ddb174eec88edab07dfbffe1952533d1 جدیدترین و خنده دارترین عکس های اسفند 90

نويسنده: مصطفي | تاريخ: چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

عیدتون مبارک باشه

       شکلکهای جالب و متنوع آروین

نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد  / کاسب پیر دگر باره جوان خواهد شد!

من و تو غمزده از این همه خرج شب عید / لیکن او صاحب یک سود کلان خواهد شد

موسم دلخوری و گیجی آن اهل حقوق / وقت بشکن زدن پیشه وران خواهد شد

حرف عیدی نزنی پیش خسیس الدوله / که کند سکته و درخاک نهان خواهد شد

اول عید ، حقوق من و تو نفله شود / سرمان باز دچار دَوران خواهد شد

باز ذکر « چه کنم ، آی چه کنم » می گیریم / قلبمان نیز دچار ضربان خواهد شد

مخمان سوت زد از قیمت شیرینی جات / کم کمک قیمت آن ، قیمت جان خواهد شد

مرد در « خانه تکانی » شده شاگرد زنش / دم عید است و چنان رفتگران خواهد شد

از هجوم فک و فامیل فلان شهر به « ده » / چون هتل ، خانه ی مشدی رمضان خواهد شد

 

عیدتان مبارک

 
نويسنده: مصطفي | تاريخ: چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

چرا میگن بچه ننه !؟ نمیگن بچه بابا !؟

 

مطالب بامزه !

ادامه در ادامه مطلب

نويسنده: مصطفي | تاريخ: چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

سوتي
عکس های سوتی خنده دار و جالب شهرداری تهران!

حتما برین ادامه مطلب آخه خیلی جالبه

نويسنده: مصطفي | تاريخ: چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

سري جديد عكسهاي جالب و ديدني
00116 عکس های جالب و خنده دار (3)

براي ديدن بقيه عكسها برين ادامه مطلب...

نويسنده: مصطفي | تاريخ: چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

اهل دانشگاهم

 عکس   اهل دانشگاهم

شعری زیبا قابل توجه تحصیل کرده های بی پولمان

اهل دانشگاهم— رشته ام علافی ست— جیب هایم خالی ست پدری دارم حسرتش یک شب خواب!— دوستانی همه از دم ناباب— و خدایی که مرا کرده جواب— اهل دانشگاهم— قبله ام استاد است— جانمازم نمره!— خوب می فهمم سهم آینده من بی کاریست— من نمی دانم که چرا می گویند— مرد تاجر خوب است و مهندس بیکار— و چرا در وسط سفره ما مدرک نیست— چشم ها را باید شست— جور دیگر باید دید— باید از مردم دانا ترسید!— باید از قیمت دانش نالید!— وبه آن ها فهماند— که من ایجا فهم را فهمیدم— من به گور پدر علم و هنر خندیدم!— کار ما نیست شناسایی هر دمبیلی— کار ما این است که مدرک در دست— فرم بیکاری هر شرکت بی پیکری را پر بکنیم

نويسنده: مصطفي | تاريخ: چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

سيرتكاملي مقنعه دختر خانم هاي ايراني...
بدون شرح !!
 
سیر تکامل مقنعه دختر خانم های ایرانی (طنز تصویری) ، www.irannaz.com
نويسنده: مصطفي | تاريخ: چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

شب خوابگاه پسران-شب خوابگاه دختران

شـب – خوابــگاه پســران

(در اتـاقی دو پـسر به نـام های «مهـدی» و «آرمــان» دراز کشــیده انـد. مهـدی در حال نصـب برنـامه روی لپ تـاپ و آرمـان مشغــول نوشــتـن مطالبی روی چـند برگـه است. در هـمین حـال، واحدی شـان، «میـثــاق» در حـالی که به موبایـلش ور می رود وارد اتــاق می شـود)


میثـــاق: مهـدی... شایـعه شـده فـردا صبــح امتـحان داریـم.

مهـدی: نـه! راســته. امتـحان پایــان تــرمه.

میثــاق: اوخ اوخ! مــن اصـلاً خبـر نـداشـتم. چقـدر زود امتـحانا شـروع شــد.

مهـدی: آره... منــم یه چنـد دقـیقه پیـش فهمـیدم. حالا چیــه مگـه؟! نگـرانی؟ مگـه تو کلاسـتون دختـر نداریـد؟!

میثــاق: مـن و نـگرانی؟ عمــراً!! (بـه آرمــان اشــاره می کنـد) وای وای نیگــاش کـن! چه خرخـونیــه این آقـا آرمـان! ببیــن از روی جـزوه های زیـر قابلمــه چه نـُـتی بـر می داره!!

آرمـــان: تـو هم یه چیزی میگــیا! ایـن برگـه های تقـلبه کـه 10 دقیـقــه ی پیـش شـروع به نـوشتـنــش کردم. دختــرای کلاس مـا که مثـل دختـرای شما پایـه نیســتن. اگـه کسی بهت نـرسوند، بایــد یه قوت قلــب داشته باشی یا نـه؟ کار از محکـم کاری...
مـهدی: (همچــنان که در لپ تاپــش سیــر می کنـد) آرمــان جـون... اگه واسـت زحمـتی نیست چنـد تا برگـه واسه مـنم بنـویس. دستـت درست!

(در همیـن حــال، صـدای فریـاد و هیاهـویی از واحـد مجـاور بلـند می شود. پسـری به نـام «رضـا» با خوشحـالی وسط اتـاق می پـرد)

میـثــاق: چـت شده؟ رو زمــین بنـد نیـستی!

رضــا: استقلال همین الان دومیشم خورد!!!

مهـدی:اصلا حواسم نبود.توپ تانک فشفشه 
استقلالی ابکشه!!!

و تمــام ساکنیـن آن واحـد، برای دیـدن ادامـه ی مسـابقـه به اتاق مجـاور می شتـابنـد. چراغ هـا روشــن می مانند.


شب – خوابـگاه دخــتـران

(دخــتر «شبنم» نامی با چـند کتـاب در دسـتش وارد واحــد دوستش «لالـه» می شود و او را در حــال گریه می بیــنـد.)

شبنم:ِ وا!... خاک بـرسرم! چــرا داری مثــل ابـر بهـار گریـه می کـنی؟!

لالـه: خـدا منـو می کشـت این روزو نـمی دیدم. (همچـنان به گریـه ی خود ادامــه می دهـد.)
شبنم: بگـو ببـینم چی شـده؟

لالـه: چی می خواســتی بشـه؟ امروز نـتیجه ی امتـحان <آناتومی!!!> رو زدن تــو بُــرد. منــی که از 6 مـاه قبـلش کتابامـو خورده بــودم، مـنی که بـه امیـد 20 سر جلـسه ی امتحــان نشـسته بودم، دیــدم نمــره ام شـده 19!!!!!! ( بر شـدت گریه افزوده می شــود)

شبنم: (او را در آغــوش می کشـد) عزیـزم... گـریه نـکن. می فهـممت. درد بـزرگیــه! (بغـض شبنم نیز می ترکـد) بهتـره دیگـه غصه نخـوری و خودتـو برای امتحـان فـردا آمـاده کنـی. درس سخت و حجیــمیـه. می دونی کـه؟

لالـه: (اشک هایش را آرام آرام پـاک می کنـــد) آره. می دونـم! امـا من اونقــدر سـر ماجـرای امـروز دلم خـون بـود و فقط تونـستم 8 دور بخـونم! می فهـمی شبنم؟فقط 8 دور... (دوبـاره صـدای گریـه اش بلـند می شود) حالا چه جــوری سرمـو جلوی نـازی و دوستـاش بلـند کنـم؟!!

شبنم: عزیزم... دیگــه گریه نکن. من و شهــره هم فقط 7 - 8 دور تـونســتیم بخـونیم! ببـین! از بـس گریه کردی ریـمل چشمــای قشـنگ پاک شـد! گریـه نکن دیـگه. فکـر کردن به ایـن مســائل کـه می دونـم سخــته، فایده ای نـداره و مشــکلـی رو حـل نـمی کنـه.

لالـه: نـمی دونـم. چـرا چنـد روزیـه که مثـل قدیم دلـم به درس نـمیره. مثـلاً امـروز صبــح، ساعـت 5/7 بیـدار شـدم. باورت مـیشه؟!

(در همیــن حال، صـدای جیــغ و شیـون از واحـد مجـاور به گوش می رسـد. اسـترس عظیـمی وجـودِ شبنم و لالـه را در بر می گیــرد!دخـتری به نـام «فرشــته» با اضـطراب وارد اتـاق می شـود.)
شبنم: چی شـده فرشــتـه؟!

فرشــته: (با دلهــره) کمـک کنیـد... نـازی داشت واسـه بیــستمـین بـار کتــابشـو می خـوند که یـه دفعــه از حـال رفت!

شبنم: لابــد به خـودش خیلی سخــت گرفته.

فرشــته: خب، منــم 19 بـار خونـدم. این طـوری نـشدم! زود باشیــد، ببـریـمش دکتــر.
(و تمــام ساکنـین آن واحـد، سراسیـمه برای یاری «نــازی» از اتـاق خارج می شـونـد.چـراغ ها خامـوش می شود.)

نويسنده: مصطفي | تاريخ: چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |